می خواستم زود تر آپ کنم...اما نمی دونستم چی بذارم؟

از چی بگم...از کی بگم...

تصمیم گرفتم این متنو بنیوسم...ببخشید که خیلی شاد نیست...حیو حال شاد نوشتن ندارم...!

قلب من سیاه است

اما از سنگ نیست،

فقط می خواهد در سیاهی بماند

زیرا می داند همه ی سیاهی ها بد نیستند،

گاه در تاریکی می توان خود را یافت

خود را محک زد

 

قلب من سیاه است

اما از سنگ نیست

هرکه قلبی سیاه دارد سنگی نیست

این سنتی اشتباه است که با آن همه آدم ها را مجرم می دانند

برای قلبم مهم نیست اگر همه بگویند مجرم است

زیرا خود خوب میداند که اینطور نیست

زیرا خدایش می داند که اینطور نیست

 

سالیان دورشاید هم همین دیروز

تهمت بی احساسی را به آن زدند

دم نزدزیرا می دانست اگر هم بگوید فایده ای ندارد

به او گفتند سنگی هستی،

می خواست بگوید:

سنگ از شما بهتر است

اما نگفت

زیرا گوشی برای شنیدن نبود،

می خواست بگوید در سنگ بیشتر از شما احساس است

اما نگفت،زیرا جایش نبود

 

قلب من سالهاست در این سکوت به سر می بردسالهاست دم نزده...

سالهاست...

اما تا ابد اینگونه نخواهد بود...

روزی به آنان که می گفتند سیاه و تاریک است،

بد است و نحس و غیرقابل اعتماد...

می فهماند...

می فهماند هرچه آنها می بینند حقیقت نیست...

به آنان می فهماند که باید واقعیت ها را کنار بزنند تا به حقیقت برسند...

اما...

دریغ از فردی که واقعا بهفمد...

دریغ از کسی که با گوش دل حرف هایش را گوش کند...

روزی خواد آمد...شاید...

اما تا آن زمان...

همه در چیزی که اسمش را زندگی گذاشتند،غرق خواهند شد...

زندگی...

این تنها یک اسم است...

ولی کسی نمی خواهد بفهمد که این،آن که تصور می کنند نیست...

 

قلب من سیاه است...

اما از سنگ نیست...

و حتی اگر بود،خیلی بهتر بود از آنان که به او می گفتند برو...

گاه می خواهم قلبم را سنگی کنم...

اما خاکش آنقدر نرم است که زیر بار سنگ شدن نمی رود...

 

قلب من سیاه است...

اما از سنگ نیست...

بلکه از خاک پاکیست،

که امروزه فراموش شده...

 

قلب من سیاه است...

اما از سنگ نیست...

.................................................................................................

پ.ن: حتما نظر بدین...خیلی برام مهمه که بدونم از این شعر خوشتون اومد یا نه؟...چون بعد از مدت ها دستم به قلم رفت و یه چیزی نوشتم...

پ.ن:خوااااااااهشا نظرتونو بگین...