سه تا داستان کوتاه:!
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست
دیگرش
سطل
آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:"این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟"
فرشته جواب داد:"می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل
آب،آتش
های
جهنم را خاموش کنم.آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست
دارد؟!"

خدا با لبخند مهرآمیزی به من می گوید:
-آهای!دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟
می گویم:
-البته،به امتحانش می ارزد...کجا باید بنشینم؟...چقدر باید بگیرم؟...کی وقت ناهار
است؟...چه
موقع کار را تعطیل کنم؟
خدا می گوید:
-سکان را به من بده!فکر می کنم هنوز آماده نباشی...!
شل سیلور استاین

دانشجویی سرکلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی خدا بود.استاد پرسید:
-آیا کسی در این کلس هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید:
-آیا کسی در این کلاس هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.استاد برای سومین بار پرسید:
-آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای بار سوم هم کسی پاسخ نداد.استاد با قاتعیت گفت:
-با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا
صحبت
کند.استاد
پذیرفت.دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسیدک
-آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
-آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.
-آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد،دانشجو گفت:
-پس با این وصف استاد مغز ندارد...!
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد