مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست

دیگرش 

سطل 

آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:"این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟"

فرشته جواب داد:"می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل

آب،آتش

های 

جهنم را خاموش کنم.آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست

دارد؟!"

 

 

خدا با لبخند مهرآمیزی به من می گوید:

-آهای!دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟

می گویم:

-البته،به امتحانش می ارزد...کجا باید بنشینم؟...چقدر باید بگیرم؟...کی وقت ناهار

است؟...چه 

موقع کار را تعطیل کنم؟

خدا می گوید:

-سکان را به من بده!فکر می کنم هنوز آماده نباشی...!

                                                                   شل سیلور استاین

 

 

دانشجویی سرکلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی خدا بود.استاد پرسید:

-آیا کسی در این کلس هست که صدای خدا را شنیده باشد؟

کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید:

-آیا کسی در این کلاس هست که خدا را لمس کرده باشد؟

دوباره کسی پاسخ نداد.استاد برای سومین بار پرسید:

-آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟

برای بار سوم هم کسی پاسخ نداد.استاد با قاتعیت گفت:

-با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا

صحبت

کند.استاد 

پذیرفت.دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسیدک

-آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟

همه سکوت کردند.

-آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

همچنان کسی چیزی نگفت.

-آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد،دانشجو گفت:

-پس با این وصف استاد مغز ندارد...!